دلش گرفته بود… بهش این حسو میداد که اسمون دلش شکسته…یا هم دلتنگه… برای همین داره اشک میریزه اروم داشت زیر بارون قدم میزد …صدای قدم زدنشو روی اب میشنید… هوا رنگ دلگیری داشت …کسی دلتنگی اسمونو نمیدونست هیچ کس … توف …این دیگه چیه!!!…ازش متنفرم…این سیاااره خیلییی مزخرفههه یهو چشمش به یه چیزی افتاد… یه جعبه که داش زیر بارون خیس میشد …چیک چیک* از لبش قطره ها میچکیدن با راه رفتنش… به جعبه خیس نزدیک تر میشد.. با دیدنش چشاش گرد شد… این،، این،، یه …!! هیح ..هیح ..هیح.. داشت نفس نفس میزد…. انگار تب داره ! بدنش خیس بود…چشماش بسته… کف جعبه با مداد نوشته شده بود …"منو ببر خونه" خشمگین شد !دندوناشو روی هم گذاشت و محکم فشار داد!… ادما چقدر بی رحمن!… ادمای این سیاره چرا اینطورین……؟ چطوری دلشون میاد… خفه شو دیگه ادامه ندههه .صدای ذهنش*.!!….چشماشو بست .دستاشو بهش نزدیک کرد….تمرکز کرد !! نور درخشانی ساطع شد…به درخشانی الماس …برای چندین دقیقه سکوت همه جا رو گرفت… میو.. اروم بدنشو تکون داد …چشماشو باز کرد…به اطراف نگا کرد…به صورتش نگا کرد و ازجعبه پرید بیرون… چشماش داشت میدرخشید !!.مث مروارید….بدنی به سیاهی شب و چشمانی به قشنگی ستاره ابی داشت.. اومد جلو..پریدم عقب نمیدونستم باید چیکار کنم …ولی.ولی اون…پرید تو بغلمو اروم گرفت… وااات …چی شد!!! .چرا چرا داره اینکارو میکنه !!!…تا اون زمان موجودی به کیوتی اون ندیده بودم * از اون طرف یکی که منو سردرگم دید گفت …انگار ازت خوشش اومده !! شک دارم ازم ،،،خوشش !اومده؟ خب،این این چیزی.. رو. عوض. نمیکنه. هااااااعع تعجب کرده بودم هیجان زده بودم این حس چیه انگار یکی داره قلبمو قلقلک میده دستمو بهش نزدیک کردم…!!چقدر گرمه …بدون اینکه بدونم داشتم لبخند میزدم..!!..چطور ممکنه ادمی به بی حسی من !! تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم.. انگار قلبم داشت گرم میشد یخاش داشت اب میشد……فقط به خاطراون موجود کوچولو…که ادما بهش میگن گربه …. انگار ازت ممنونه که نجاتش دادی..صدا شنیده شد*. لبخندی بهش زدم و گفتم ،،، منم ازت ممنونم کوچولو که منو گرم میکنی !!انگار حرفامو فهمید… …میوووو^^… لبخندی به زیبایی ستاره دنباله دار* انگار یکی یکی داشت روحمو نوازش میکرد برای اولین بار…